زمزمه های من و تو

درد دل های خیلی خصوصی

زمزمه های من و تو

درد دل های خیلی خصوصی

خندیم بر آن چه که باید ، گریه کنیم...

 

 شب بی ستاره بود و،

 چشم های خیس من ،

خیره ،  بر آسمان سیاه،

در یاد  آن ستاره ی محزون،

که در برابر نگاه مضطربم  ، یک شب ،

در افق های کهکشان ، گم شد 

زمان ،

بی درنگ و ما ،

بی دغدغه ،

 نشسته ایم و هنوز ،

 منتطریم...

الان تازه در «انتظار گودو» ی ساموئل بکت را درک می کنم... انسان ، عمرش را در انتظاری بی پایان و بی هدف و بیهوده ، تلف می کند...اما چرا ، یک کار دیگه هم انسان با عمرش می کند ... مدام دیگران را داوری می کند و محکوم...

دوستی داشتم که می گفت همیشه غم انگیز ترین صحنه های زندگی ، خنده آور ترین نیز هستند...و  برای اثبات حرفش  مثال های ثابتی داشت ... می گفت :

ـ مجسم کن ، زمین خوردن یک انسان بزرگسال  ، و یا حرکات جنون آمیز یک دیوانه ، و تیق زدن های رقت انگیز یک آدم را... این ها معمولا بیشتر آدم ها را به خنده وا میدارد... می گفت :

ـ براحتی میشه  وسعت ترس های دیوانه ای را،از حرکات جنون آمیزش حدس بزنیم  ، اما مگر خنده امانمان میدهد؟...وباز می گفت:

ـ  هیچ کس از خودش نمی پرسه ، با  یه آدم ،در بچگی چه رفتاری شده که او جهان اطرافش رو آن چنان نا امن می بینه که افکارش رو برای خودش نگه داشته و حاضر نیست اونا رو در قالب کلمات روان ، به آسانی از ذهن و دهانش جاری کنه...انگار که هم می خواد بگه و هم نمی تونه اعتماد کنه و بگه ...

ـ و افسوس هیچ کس  درد های روحی یک انسان را درک نمی کنه... آن چنان دردی که مثل خوره روحش را در انزوا می خوره و  می کوبدش به زمین  و به این ترتیب ، آن ها را به درد های جسمی بدل می کنه ، تا  کمی از شدت درد های روحی کاسته بشه ، تا ،  مانع از فروپاشی روانش بشه ...

ـ و یا ،زنی خود فروش  را در نظر بگیر،زنی در میان زن های معمولی (زن هایی که در موقعیت مشابه قرار نگرفته اند تا، تقوایشان اثبات شود! ) ،  که اتفاقا بیشتر با خنده های آغشته به تمسخر و تحقیر و توهین و بی انصافی همان زن ها روبروست  ...او می ترسد و رنج می برد و منضجر است... از خود و از هر آن کسی که دمی با او  به سر می برد... روزی هزار بار مرگ را آزرو دارد و ما گمان می بریم که اعمالش ، از سر هوس و بی تقوایی ست ... در حال که باید گریه کنیم بر بیچارگی ش ، که دیگر راه بازگشتی ندارد و گذشته ،چون صلیبی بر دوشش ، هرگز  ، رهایش نخواهد کرد...و چگونه این چنین بی تفاوتیم  ، دربرابر بزرگترین فاجعه ی بشری ( گذشتن از همه چیز، فقط برای زنده ماندن)...

دوستم که آنروز ها ، کم کم جوانی را پشت سر می گذاشت ،به اینجا که میرسید ، چشمش برقی می زد و، می گفت :

ـ و عشق ... وقتی که عشق (این هدیه ی الهی)  به سراغ آدمی که دیگر جوان نیست  ، می آید ، تکلیف ها یکسره روشن است ...در حالی که باید به او غبطه بخوریم... زیرا که هر شانه ای ، شایسته ی آن نیست که  با عصای سحر آمیز عشق ، متبرک شود ...

 حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد