زمزمه های من و تو

درد دل های خیلی خصوصی

زمزمه های من و تو

درد دل های خیلی خصوصی

توپولی...

ما را به مهربانی صیاد الفتی ست...

ورنه به نیم ناله قفس میتوان شکست....

 تو خیلی مارمولکی تپلی٬با همین ارادتمندم سر منو گول مالیدی...

راستی؟دیشب درباره تحریم حرف زدی..

.هنوزم میگم تا ۱۰ کیلو کم نکنی...

تحریم شکسته نمیشه...

البته چون خیلی گوگولی هستی...تا ۹ کیلو و ۷۵۰ گرمم قبوله.  

 

 

قبلااینجا بودیم : http://ourwhispers.persianblog.ir

ارادتمندم سرورم

 

   ارادتمندم سرورم 

د لگیرم

خیلی ازت د لگیرم اما به قول قدیمیا گذشت ازبزرگان است....

یار با ما بی وفایی میکند ..

بی سبب از ما جدایی میکند ..

شمع جانم را بکشت آن بی وفا..

جای دیگر روشنایی میکند ..

میکند با خویش خود بیگانگی..

 با غریبان آشنایی میکند..

دیگه مهم نیست...

 

انقده ازت دلگیرم که فکر نکن به این راحتیا یادم بره...به قول خودت دیگه م مهم نیست..

a real friend is one who walks in when the rest of the world walks out .

 every one hears what you say . friends listen to what you say .

best fiiends listen to what you don't say .

a friend is some one who knows the song in your heart & can sing it

back to you when you have forgotten the words

سکوت...

سکوتم از رضایت نیست ... دلم اهل شکایت نیست ....

دوستت دارم...

 

the momet Iwake up

before I put on my make up

I say a little pray for you

fore ever forever

 you stay in my heart

and Iwill

 love you

پس از طوفان نشستن ، مویه کردن..

        برای بال بشکسته ، چه سودی؟..

         به جانم آتش دوری میفروز..

         که فردا ،  تل خاکستر و دودی..

           مرا دریاب در مرداب امروز..

          بخوان از عشق در گوشم سرودی..

          به بال خسته ده امید پرواز..

           به کام تلخ من شیرین وجودی..

            نگاه عاشقم را بی تفاوت..

            فرومگذار چون سیلاب رودی..

             که طغیان چنین رودی مبادا..

            تو را در کام خود در می ربودی..

            چرا از قلب بی تابم خبر نیست ..

             بدان آخر ، که عشق من  تو بودی..

             اگر امروز ما را درنیابی..

            به فردا سیل اشکت را چه سودی؟!..

همه بهانه از توست...

 

 

قسم به روز ، زندگی ، به آفتاب

به شب  ، سکوت ، خستگی ، به ماهتاب

قسم به زایش زمین  ، به قدرت زمان

به کهکشانی از ستارگان

به آسمان آبی و پرندگان

که باز بی هراس ، از وزیدن سیاه تند باد های بی امان

قدم به روی ماسه داغ عشق می گذارم  و ،

قسم که شور و شوق عشق را ،

 ز خود دریغ ، من نمی کنم

و عشق در دلم ، فقط بهانه ایست

از برای اشتیاق لحظه های زیستن ، همین!

خندیم بر آن چه که باید ، گریه کنیم...

 

 شب بی ستاره بود و،

 چشم های خیس من ،

خیره ،  بر آسمان سیاه،

در یاد  آن ستاره ی محزون،

که در برابر نگاه مضطربم  ، یک شب ،

در افق های کهکشان ، گم شد 

زمان ،

بی درنگ و ما ،

بی دغدغه ،

 نشسته ایم و هنوز ،

 منتطریم...

الان تازه در «انتظار گودو» ی ساموئل بکت را درک می کنم... انسان ، عمرش را در انتظاری بی پایان و بی هدف و بیهوده ، تلف می کند...اما چرا ، یک کار دیگه هم انسان با عمرش می کند ... مدام دیگران را داوری می کند و محکوم...

دوستی داشتم که می گفت همیشه غم انگیز ترین صحنه های زندگی ، خنده آور ترین نیز هستند...و  برای اثبات حرفش  مثال های ثابتی داشت ... می گفت :

ـ مجسم کن ، زمین خوردن یک انسان بزرگسال  ، و یا حرکات جنون آمیز یک دیوانه ، و تیق زدن های رقت انگیز یک آدم را... این ها معمولا بیشتر آدم ها را به خنده وا میدارد... می گفت :

ـ براحتی میشه  وسعت ترس های دیوانه ای را،از حرکات جنون آمیزش حدس بزنیم  ، اما مگر خنده امانمان میدهد؟...وباز می گفت:

ـ  هیچ کس از خودش نمی پرسه ، با  یه آدم ،در بچگی چه رفتاری شده که او جهان اطرافش رو آن چنان نا امن می بینه که افکارش رو برای خودش نگه داشته و حاضر نیست اونا رو در قالب کلمات روان ، به آسانی از ذهن و دهانش جاری کنه...انگار که هم می خواد بگه و هم نمی تونه اعتماد کنه و بگه ...

ـ و افسوس هیچ کس  درد های روحی یک انسان را درک نمی کنه... آن چنان دردی که مثل خوره روحش را در انزوا می خوره و  می کوبدش به زمین  و به این ترتیب ، آن ها را به درد های جسمی بدل می کنه ، تا  کمی از شدت درد های روحی کاسته بشه ، تا ،  مانع از فروپاشی روانش بشه ...

ـ و یا ،زنی خود فروش  را در نظر بگیر،زنی در میان زن های معمولی (زن هایی که در موقعیت مشابه قرار نگرفته اند تا، تقوایشان اثبات شود! ) ،  که اتفاقا بیشتر با خنده های آغشته به تمسخر و تحقیر و توهین و بی انصافی همان زن ها روبروست  ...او می ترسد و رنج می برد و منضجر است... از خود و از هر آن کسی که دمی با او  به سر می برد... روزی هزار بار مرگ را آزرو دارد و ما گمان می بریم که اعمالش ، از سر هوس و بی تقوایی ست ... در حال که باید گریه کنیم بر بیچارگی ش ، که دیگر راه بازگشتی ندارد و گذشته ،چون صلیبی بر دوشش ، هرگز  ، رهایش نخواهد کرد...و چگونه این چنین بی تفاوتیم  ، دربرابر بزرگترین فاجعه ی بشری ( گذشتن از همه چیز، فقط برای زنده ماندن)...

دوستم که آنروز ها ، کم کم جوانی را پشت سر می گذاشت ،به اینجا که میرسید ، چشمش برقی می زد و، می گفت :

ـ و عشق ... وقتی که عشق (این هدیه ی الهی)  به سراغ آدمی که دیگر جوان نیست  ، می آید ، تکلیف ها یکسره روشن است ...در حالی که باید به او غبطه بخوریم... زیرا که هر شانه ای ، شایسته ی آن نیست که  با عصای سحر آمیز عشق ، متبرک شود ...

 حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

۴ مهر...میدانم

 

فراموشم نخواهی کرد

می دانم

کسی همچون مرا هرگز نخواهی یافت

می دانم

کسی را که ترا تنها برای آنچه بودی

دوستت می داشت 

کسی را که ترا

بی قید و قانون  دوستت میداشت

و

می دانم

که آهنگ طپش های دلم را

در دلی دیگر

نه !  هرگز ! در دلی دیگر! نخواهی یافت

می دانم...

دوست دارم دیوونه...

شاید راهمون یه روز سوا شه...شاید یه روز مجبور شیم همو ترک کنیم...شاید تا ابد با هم بمونیم...شاید من قسمت گمشده تو باشم...شاید بخت خواب من تو باشی...نمی دونم...هزارون شاید و اگر وجود داره..اما دلم نمی خواد به آخرش فکر کنم که چی میشه...می خوام بسپاریمش به دست خدا و زمان...تا هر چی که به خیر هر دومون هست مقدر کنه...اما می خوام بدونی برام خاصی...دوست دارم...و امیدوارم روزی پیش نیاد که یا من تو رو نا امید کنم...و یا تو منو.

دوست دارم دیوونه

زمزمه های من و تو ...

  با هم  

 

 برای همیشه ...